عشق مامان و بابا احسانعشق مامان و بابا احسان، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 2 روز سن داره

خاطرات احسان مامان

پنجمین روز مهد

سلام خوشگل مامان      امروز صبح که سوار ماشین آقای عابد ( یکی از همکارهای مامانی که نقش سرویس اداره رو هم دارن )شدیم یه آهنگ شاد گذاشته بودن کلی کیف کردیو و شروع کردی به نانای کردن     الهی قربونت بشم که چه راحت شاد میشی و از ته دل میخندی پسرم . بعدش هم موزی که بابایی توی   ک یفت گذاشته بود رو نوش جان کردی آخه از روزی که رفتی مهد از صبح تا بعد از ظهر که من میام دنبالت لب به هیچی نمیزنی و به مربی هاتون میگی باید مامانم بهم بده .الهی فدات شم که دستشویی هم نمیری و بهشون گفتی فقط مامان و بابام و مامان جونم میتونن منو ببینن عیبه نمیشه که شما منو ببرید دستشویی . امرو...
25 مرداد 1391

چهارمین روز مهد

سلام آقا    امروز صبح مثل یک مرد رفتی مهد اولش پرسیدی مامانی شما هم میایین داخل گفتم نه مامان جان بیرون منتظرت میمونم بعد دیدم با کمال میل زنگ مهد رو زدی و بعد از باز شدن در کیفت رو دادی به خاله مینا و رفتی داخل ممنون پسرم که اینقدر زود با محیط جدیدت اخت شدی خوش بگذره مامانی .امروز من هم راحت تر ازتون جدا شدم دیگه گریه هم نکردم آخه دیشب هم که از مهدتون تعریف میکردی خیلی راضی و خوشحال بودی . امیدوارم همیشه شاد باشی گل مامان ...
24 مرداد 1391

روز سوم مهد

سلام عسلی مامان      امروز صبح به نسبت دو روز گذشته راحت تر ازمن جدا شدی و رفتی توی کلاستون شروع کردی با آوین جون خمیر بازی کردن خوش بگذره پسرم ...
23 مرداد 1391

مهد

    سلام آقا گوچولوی مامان    دیروز و امروز رفتی مهد پسرم ولی چه مهد رفتنی از اول که میری تا بیایی بیرون داری اشک میریزی قربون اون مرواریدات مامانی جیگرم کباب میشه وقتی میگذارمت و میام اداره ولی مامانی دیگه لازم بود که بری مهد .دیروز بعد از مهد آوردمت پیش خودم امروز هم میارمت قول میدم شما این دو سه ساعت رو صبور باش زودی میام دنبالت الان هم خودم گریه ام گرفته نمیدونم ساکت شدی یا نه الان زنگ میزنم از خانوم مربی تون سوال میکنم دوستت دارم عسلم . زنگ زدم به خاله مینا گفت که آروم شدی و نشستی پیش بچه ها خدا رو شکر  آنچه هستی هدیه خدا به توست     و آنچه می شوی   ...
22 مرداد 1391

احوالات این چند روز

سلام پسر نازم     پنج شنبه به لطف خدا خیلی روبراه شدی دیگه نه از تبت خبری بود و نه از آبریزش بینی خدارو شکر عسلم امیدوارم همیشه سالم باشی .بعد از ظهر رفتیم خونه عمو محمد اینا افطاری دعوت داشتیم خیلی زحمت کشیده بودن به شما هم کلی خوش گذشت .کنار خونه عمو اینا یه پارک محله بود که با بابایی رفتید و بازی کردید .جمعه هم صبح تا ساعت 11 خوابیدیم خیلی خوب بود بعد از ظهرش هم با همدیگه رفتیم خونه دایی حسین ( دایی مامانی ) شام اونجا دعوت داشتیم.به خاطر اینکه مریم دختر دایی مامان این هفته با نامزدش از ایران میرن به امریکا تا توی دانشگاه ماساچوست هم درس بخونه هم تدریس کنه آخه مریم دانشجوی دکتری شیمیه .مامانی خیلی دلم گرفت...
14 مرداد 1391

بیحالی

سلام نفس مامان          دیروز که اومدم دنبالت مامان جون گفت از صبح بیحال بودی و کمی هم آبریزش بینی داشتی .با هم برگشتیم خونه در طول مسیر هم ساکت بودی برخلاف هر روز که وقتی از کنار پارک رد میشدیم اصرار میکردی که مامان نگه داربریم پارک .الهی فدات بشم مامانی .بعد که رسیدیم خونه با هم رفتیم یه دوش آب گرم گرفتیم وآماده شدیم تا بریم خونه عمه آذر .شما دراز کشیدی روی کاناپه تا من و بابایی هم آماده شیم که دیدم خوابت برده نیم ساعتی رو صبر کردیم تا بیدار بشی دیدم نه بیدار نمیشی بغلت کردم و رفتیم خونه عمه آذر .اولش ساکت بودی ولی بعد از افطار با حنانه و مطهره کلی آتیش سوزوندید .امروز صبح هم  ک...
11 مرداد 1391

ماجراهای نرفتن به مهد

سلام عسل طلا      یه مدتی بود که تصمیم گرفته بودم که به صورت نیمه وقت بفرستمتون مهد که هم یک مقدار توی جمع همسن و سالات باشی هم چیزهای جدید یاد بگیری ولی مامانی باز هم سر ناسازگاری گذاشتی . ٥ شنبه صبح بردمت مهد اولش خوب بودی چون کنارم بودی ولی بعد که خانوم مربی اومد تا ببرتت توی کلاستون شروع کردی به داد و بیداد و گریه خلاصه من هم مجبور شدم باهات بیام توی کلاس وای که چقدر بچه ناناز اونجا بود البته بگم ها هیچ کدوم به عسلی شما نبودن . همچنان که توی بغلم نشسته بودی گریه میکردی که بریم خونمون .دیگه اونقدر گریه و بی تابی کردی که با هم برگشتیم خونه امروز هم که هر کاری کردم قبول نکردی که بری مهد و بردمت خونه مامان جون این...
8 مرداد 1391

ماه رمضان

سلام پسر مودب مامان          دیروز روز اول ماه رمضان بود با اینکه فکر میکردیم روزه داری توی این فصل سال خیلی سخت باشه ولی هم من هم بابایی با کمک خدا راحت روزه گرفتیم انشالله تا آخر ماه هم همینطور باشیم .دیشب قبل از افطار من و بابایی داشتیم سفره افطار رو آماده میکردیم که شما هم به جمع دو نفره ما پیوستی شروع به کمک کردن کردی پشت سر هم  ،هم میگفتی مامان اینو بخور مامان اونو بخور منم برات توضیح میدادم که من روزه ام تو هم در جواب میگفتی خوب منم روزه ام   ولی همچنان خرما و گردو میل میکردی .مامانی الهی فدات بشم اگه بدونی چقدر منو بابایی لذت بردیم که کنار شما فرشته مهربون روزه مون رو ...
1 مرداد 1391
1